نفسی بابا

دوست دختر جدید نفس

دیروز بعد ازظهربا صفا رفتیم دنبال خاله پروانه و لوسی . وای لوسی چقدر خوشگل و ناز بود . چه ورجه وورجه می کرد . چقدر جنب و جوش داشت. تو ماشین هی می خواست این ور و اون ور و بررسی کنه . تارسیدیم خونه ، مجال نداد ، فقط با سرعت این طرف و اون طرف می رفت . و نفسم کلی ماتش برده بود . اول جریان خیلی خوب بود . با هم دوست بودن و ازشون میشد عکس گرفت ولی بعد از این که لوسی شلوغی کرد و به سمت نفس رفت ، نفس دیگه ..... مامان لوسی هم که هی میگفت لوسی مامان ! و یه گیره به سرش می زد . میگفت لوسی مامان ! یه کلاه میذاشت سرش و لوسی هم پزشو میداد. میگفت لوسی مامان ! یه لباس دیگه و .... خلاصه کلاسشون مار و کشت .... خلاصه خیلی با لوسی...
15 بهمن 1391

13 ماهگی نفس

الهی که قربون قد و بالات بشمنفس نفسم من قبول ندارم اخه قبول نیست چرا اینقدر تند تند داری بزرگ میشی من وقت نمیکنم خیلی از فکرهای تو سرم رو عملی کنم، همیشه از زمانعقبم .... فرشته 13 ماهه من عاشقتم توی این ماه گذشته چه کارا که نکردی ، همش دستای ناز و کوچولوت رو میگیری و به سرعت از مبل و تخت ومیز و هر جایی که قد کوچول موچولت برسه بلند میشی و به همه جا سرک میکشی. الاندوهفته ای میشهکه البته اوایل خیلی با احتیاط ولی الان با اعتماد به نفس زیاددستهای نازت رو از تکیه گاه ول میکنی و برای 30 ثانیه میایستی که این کارت باعث میشه همه تو خونه هورا بکشن فدات شم ، عشقم ، نازم ، رازم ، نیازم ، قربونت برم باورم نمیشه ...
15 بهمن 1391

نفس جونم چی ها که نمیگه ؟؟؟

چند مدتیه که از گفته های نفس چیزی ننوشتم فردا نفس میره تو 16 ماهگی نفس مدت زیادی بود که به مامان و بابا می گفت بابا ، ولی چند روز که بابا رفت اصفهان و برگشت به هر دو می گفت مامان . الان دو هفته ای می شه که مامان و بابا رو درست میگه و البته یه بار یا دوبار صدا می زنه و اگه جوابی داده نشه ،داد می زنه مــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــان ، داد می زنه بـــــــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــــــا نفسم به چراغ میگه راغ یا غا نفسم به مو میگه مو ( خوب درستم میگه ) نفسم وقتی جیش داره میگه مامان جیش (البته دو ماهی میشه ) نفسم وقتی شیر میخواد یه جوری اِ اِاِ میکنه که یعنی شیر میخوام ...
15 بهمن 1391

نفسم به اصرار ال آی ، امشب مهمونشه

عصری بعد از اینکهاز مامان جون خداحافظی کردیم برا خداحافظی رفتیم خونه مامان جون ایران ، چون به خاطره فوت آزیتا (خدا رحمتش کنه) قراره برن تهران . بعداز رسیدن به خونه لباسای نفس رو درآورده بدیم که تلفن زنگ زد . ال آی بود و میگفت که حتما باید نفس بیاد خونه ما . با اینکه خسته بودیم و دیر وقت بود ولی آماده رفتن شدیم . نفس و ال آی اول با هم خیلی خوب بودن ، ال آی همه اسباب بازیاشو می داد به نفس . ولی بعد از کمی نفسمیخواست خودش تنهایی بازی کنه و این موضوع ال آی رو ناراحت کرد . ال آی هم دیگه ................. خوب حق داشت ... نفس گلم با همه مهربون باش ............. دوست دارم گلم. ...
15 بهمن 1391

صدرا جون تولدت مبارک

با این که تولد صدرا 2 دی هستش ولی خاله سهیلا به خاطر سارینا و سایمان مراسم رو به 4 دی یعنی امروز موکول کرد. عصری حدودای ساعت 6 عصر با نفسم رفتیم خونه صدرا . همه کارا رو خاله انجام داده بود بعضی از تزئینات رو هم بابایی نفس اضافه کرد و نفس، مامان، خاله و صدرا داشتن برا تولد آماده می شدن . بعد از یکی دو ساعت سرو کله سارینا و سایمان پیدا شد. و بعد از اونم هستی و فربد. وای که چه سرو صدایی راه انداخته بودن . هستی و سارینا هی میرقصیدن . نفسی منم داشت وسط اونا می رقصید. تا اینکه نوبت عکس گرفتن شد.هرکسی میگفت از من عکس بگیر ، از من عکس بگیر و هرکی ژست خودشو میگرفت به جز نفسی که اصلا از عکس زده شده طفلکی بس که مامانش ازش عکس گرف...
15 بهمن 1391

عروسی خیلی خوش گذشت ...

دیروز ما و مامان جون نفس چهار نفریرفتیم ارومیه برا مراسم جشن عروسیافرا جون. ساعت ٣ راه افتادیم ولی یه تصادف باعث شدکه مابجای ساعت ٥ ساعت ٧.٣٠ برسیم. دیر شده بود ، رفتیم که عذر خواهی کنیم و ....ولی مگه عروس و داماد و خونوادش اجازه می دادن؟ مراسم شبشون تازه داشت شروع می شد . خیلی شرمندمون کردن ، همه چی عالی بود . نفسم کلی خوند و رقصید . آخرا هم رو دوتا صندلی براش یه تخت درست کردیم و عشقمونو خوابوندیم. افرا جون بابت همه چی ممنون ، خیلی خوش گذشت . دوستون داریم. یادم رفت بگم که نفسم به جز یکی دوبار اصلا تو ماشین بی تابی نکرد . دوست دارم نفس. عصرموقع برگشتن رفتیم خونه مامان جون ، این روزا نفس خونه اونا خیلی هیجانی میش...
15 بهمن 1391

عید غدیر بر همه مبارک

نفسم ، دیگه اجازه نمیده ازش عکس بگیریم . دیگه برامون ژست نمیگیره ، همش فکرش جای دیگست نفسم عید و به همه تبریک میگه مخصوصا به صدرا پسرخالش . ...
15 بهمن 1391

مارال ، آریان و ملیسا سال نو میلادی مبارک

نمیدونم چرا نفسم شبا زیاد بیدار میشه و گریه میکنه ، یهشب لباسشو کم می کنیم که حتما گرمشه یه شب لباسشوزیاد میکنیم که حتماسردشه یهشب جوراب شلواری پاش میکنیم یه شب بدون جوراب یه شب بهشکم شیر میدیم یه شب سیر بهش شیر میدیم یه شب غذا زیاد میدیم یه شب کم غذا می خوابونیمش یه شب نعنا ، نبات داغ و ..... ولی نفسم بازم گریه میکنه (البته خیلی خیلی کوتاه) و ................. دیروز عصر رفتیم خونه عمه فریبا ، از اونجا هم به عمه فیروزه و عمو کمال ، مارال و آریان زنگ زدیم و همینطور امشب به عمو فرهنگ و عمو شهریار ، ملیسا و زن دایی و .... ...
15 بهمن 1391

نفسم این دونه های سفید که می ریزه زمین ، برفه !!! (اولین برف 91)

نفسم دیشب برای اولین بار بابرف آشنا شد ، آخه سال قبل از برف چیزی نمیدونست . از ترس اینکه نفسی بازم سرما نخوره ، نمیتونیم ببریمش برف بازی . صبح امروزم که هوا وحشتناک سرد بود و مامانی که صبح خیلی زود میره سره کار ، یخ زده برگشت خونه . سرویس مثل همه روزهای برفی و سرد بازم نیومده بود. خلاصه خوش به حال نفسی که یکی دو ساعت بیشتر از همیشه مامانی پیشش بود. این روزا نفس جونم مثل اینکه سردی کرده، آخه خیلی زود زود میگه جیش ..... جیش و البته راستم میگه ... فقط بیچاره مامانی که خسته شد از بس نفسو برد و آورد و ...... . عکس نفس تو برفا ....... بزودی ...
15 بهمن 1391

نفسی مامان شب یلدات مبارک

دختر نازم ، امشب شب یلداست . یلدات مبارک عصری با عمه فریبا هماهنگ کردیم که بریم خونه مامانی . مامانی هم کلی زحمت کشیده بود میوه های رنگارنگ ، غذای خوشمزه و هندوونه رو هم که بابایی گرفته بود . آرمین چنان افتاده بود به جون پشمک که تما صورتش پشمکی شده بود و یه ریش بلند هم .......... حیف که دوربین پیشمون نبود. در این یلدا خدا را شاکرم که چنین هدیه یی رابه ماعطاکرد. عزیزم،عمر یلدایی و روزهای بهاری و یلدای خوشی را برایت آرزو میکنیم. " دخترنازم یلدات مبارک " ...
14 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد